کاش می شد عشق را با یک نگاه ابراز کرد
تا به آنی در دلش مهری به دل جاساز کرد
کاش می شد در خیالی، عکس یاری را کشید
چهره اش خندان نمود و با دلش پرواز کرد
کاش می شد بی مهابا یک دهان آواز خواند
با سرودی عاشقانه ، زندگی را ساز کرد
کاش می شد حرف دل را با همه بیپرده گفت
نکته ها را بر شمرد و یکدلی ، آغاز کرد
کاش می شد همچو شبنم بر گلی مشتاق شد
عاشق شمسی شد و شأن جلیل احراز کرد
کاش می شد درب دکان جفا را تخته کرد
کارها را با عدالت در محل ممتاز کرد
کاش می شد بر قپانش سنگ یکسانی گذاشت
عاشقی کرد و به لطفش مهربانی باز کرد
کاش می شد تا به باورها رسید و دیدشان
خانه ی تردید را ، از یقیـن ، افراز کرد
کاش می شد با دعایی رمز فردا را گشود
دل به دریا داده و در زندگی اعجاز کرد
کاش می شد تا به آزادی بمانی در مسیر
مام میهن را برای مردمش نوساز کرد
کاش می شد کاش ها را در دلم از ریشه کند
بال و پر را با شجاعت چون عقابی باز کرد
دلم میخواست میشد باز میگشتم
به آن دورانِ سختِ همچنان زیبا
میان آنهمه غوغا
برای قد کشیدن ها
به یادم هست
چه زیبا زندگی را
به ضربْ آهنگِ انگشتش
به روی دَرْ
به لطفِ مهربان بابا
به آنی صبح میکردم
برای صرفِ صبحانه
به مهرِ نازنین مادر
مُهیّا بود هر روز
پنیر و لقمهی نانی
و گاهی هم
مربا بود و انجیرش
میوهای از درخت عاشق همسایه ی ما بود
و گاهِ رفتنِ بابا برای کار هر روز
هزاران بار بی وقفه
برایش ناز میکردم
برای آنهمه موضوع
مکرر باز من آواز میکردم
به یادت باشد ای بابا
کتاب شعر فردا را
بهمراه دو تا دفتر
برای ثبت احساسم
به تو
و همچنین مادر
و شاید باقی دل را سپردن ها
برایم از عمو احمد بگیری تو.
ولی اما تو گویی.
به پلکی کودکی رفت و جوانی هم
به ردّ ِ نوجوانی دور شد از ما
به ناگه چهل شد پیدا
پس از آن تا خود ِپنجاه
بدون درکی از حق و حقیقت ها
بساط دار برپا و
گناهم چیست؟! .
تفسیر تصورها!
ولی حالا
چه زود دیر میشود اینجا.
درباره این سایت